خون را از دهانم بیرون ریختم، از روی زمین برخاستم و فرار کردم، مدت زیادی را دویدم…آن سیاه پوش دنبالم نکرده بود! یعنی من خبر نداشتم. وقتی که از پیشش پا به فرار گذاشتم فقط دویدم، برنگشتم که ببینم دنبالم میکند یا نه. جلوی درِ قصر پدربزرگم ایستادم. پاهایم توان نداشتند. در را با دستان بیرمقم باز کردم و حیاط را که رد کردم در را باز کردم. شوریده رنگ و آشفته حال خود را به داخل خانه انداختم و از هوش رفتم…چشمهایم را باز کردم. همهجا را تار میدیدم. صدای عمه هاله و پدربزرگم را میشنیدم. بعد از چند بار پلک زدن توانستم واضح ببینم. همهی اتفاقات را به یاد آوردم. عمه هاله خم شد و گفت:
- مایا عزیزم خوبی؟
پدربزرگ به عمه گفت:
- هاله کمی بگذاریم استراحت کند، بعد همهی اتفاقات را میپرسیم.
چند بار نفس عمیق کشیدم و با صدای ضعیفی گفتم:
- نه پدربزرگ، نیازی برای استراحت کردن نیست.
عمه هاله قطرههای اشکی را که از چشمان زیبایش روی گونههای قرمزش چکیده بود را پاک کرد:
- مایا دخترم بگو چه بلایی سرت آمده؟ چرا بیحال خودت را به خانه انداختی و از هوش رفتی؟
روی تخت نشستم و گفتم:
- من مثل همیشه طبیعت گردی میکردم. کنار درختی ایستاده بودم. ناگهان صدایی آمد.خاک تکان میخورد! یعنی در واقع تختهی زیر خاک تکان میخورد.
خلاصه داستان:
دانلود داستان کوتاه در قصر خونآشام ها _ دختری به نام مایا در یکی از روزها اتفاقی ترسناک برایش رخ میدهد و خانوادهاش او را برای حفظ جانش از عامل آن اتفاق تصمیم میگیرند که به قصری بفرستند؛ اما خانوادهاش از خصوصیات افراد آن قصر اطلاع ندارند و بعد از رفتنش به آن قصر مایا به دردسرهایی میافتد و… .
دانلود داستان کوتاه در قصر خونآشام ها
قسمتی از داستان:
پیشنهاد میشود