خلاصه: پرنس متین و پرنسس نیلا، شاهزادههایی تخس و به شدت بازیگوشی هستند که مثل کبریت و باروت میمونن و هر جا که با هم باشن یه فاجعهی بزرگ به بار میارن! امروز سالگرد تاجگذاریه و توی قصر یه جشن بزرگ برپاست. من نیلا، دختر پادشاه نیل و ملکه لینا، اینجا روی تخت مخصوص خودم نشستم و با اخم دارم به بقیهی مهمونها نگاه میکنم.
از این مهمونی ناراحت نیستم؛ بلکه از این ناراحتم که قراره خاله و شوهرخالهم، ملکه تینا و پادشاه ماکان همراه با پسرشون بیان اینجا و یه هفته هم بمونن.
من خاله و شوهرخالهم رو خیلی دوست دارم ولی از پسرشون، متین، خوشم نمیاد؛ چون اون من رو خیلی اذیت میکنه و همیشه هم باهم دعوا داریم؛ البته من بیشتر وقتها تلافی اذیتهاش رو سرش درمیارم و خیلی هم باهم لج و لجبازی میکنیم.
یادمه آخرینباری که اینجا اومد، ظرف بزرگِ میوه رو شکوند و همهی تقصیرها رو گردن من انداخت. از اون موقع تا الان من از دستش ناراحتم و باهاش قهرم.
خدمتکارها داشتن بین مهمونها شربت و شیرینی پخش میکردن. رایان، یکی از خدمتکارها، سینی به دست پیشم اومد و لیوان کوچولوی شربت رو جلوم گرفت. مادرم به خدمتکارها گفته بود که برام از این لیوان بزرگها نیارن چون سنگینه و ممکنه از دستم بیفته. رایان لبخندی زد و گفت:
– بفرمایید شاهزاده.
لیوان رو از سینی برداشتم. مامانم بهم گفته بود «اگه کسی بهت یه لطفی کرد ازش تشکر کن، حتی اگه اون شخص خدمتکارِ قصر باشه» برای همین لبخندی زدم و گفتم:
– ممنونم رایان. رایان خوشحال گفت: – خواهش میکنم شاهزاده.
و سینی به دست ازم دور شد. داشتم شربتم رو میخوردم و بقیه رو نگاه میکردم که اعلام کردن ملکه تینا و پادشاه ماکان قصد ورود دارن. لیوان رو روی میز کنار تختم گذاشتم و مثل حاضرین، به احترام خاله و شوهرخالهم ایستادم. تصمیم گرفتم به متین محل ندم و باهاش حرف نزنم.
دانلود داستان شاهزادهها و شیطونک گولزن
«روز بعد»
ثنا، آشپز قصر، یه ظرف شکلات بهم داده و من یه گوشه نشستهم و دارم با لذت شکلات میخورم. داشتم میخوردم که دستی اومد و ظرف شکلاتم رو از دستم قاپید. سرم رو چرخوندم و متین رو دیدم که داره شکلاتم رو میخوره. بلند شدم و جیغ زدم:
– نخور. اون مال منه!
خندید و زبونش رو برام درآورد و گفت:
– دیگه مال تو نیست! برو یکی دیگه برای خودت بیار.
دستم رو سمت ظرف شکلات دراز کردم و گفتم:
– بده به من شکلاتم رو. خودت واسه خودت یکی بیار.
نچی کرد و گفت:
– نمیدم!
و شروع به دویدن کرد، من هم پشت سرش دویدم. کل قصر رو بدو بدو کردیم و جیغ و داد کردیم. به دیوار رسید و دیگه نتونست بدو بدو کنه. همونطور که نفسنفس میزدم گفتم:
– حالا دیگه نمیتونی جایی بری! شکلاتم رو پس بده.
بهش نزدیک شدم و یهطرف ظرف شکلات رو گرفتم. ظرف شکلات رو طرف خودم کشیدم ولی اون محکم ظرف رو گرفته و پس نمیداد. تخس گفت:
– نمیدم. دیگه الان مال منه!
هی من میکشیدم، هی اون میکشید؛ هی من میکشیدم و هی اون میکشید تا اینکه ظرف از دستم دراومد، متین روی زمین افتاد و ظرف شکلات محکم به یکی از تابلوهای روی دیوار خورد.
وای نه! یه لکهی گندهی شکلاتی روی تابلو درست شده بود. تابلو یه نقاشی از جنگل بود که بابام خیلی دوسش داره. محاله
رمان های پر مخاطب انجمن :
رمان خط بُطلان | فاطمه عبدالهی
رمان مرزهای بیقانون | marzieh-h
رمان پرواز کردن بال میخواهد | REIHANE_F