خلاصه: گاهی دلبستگی، تصمیمگیری را سخت میکند. فردی در قبرستان احساسات وجود، بیرحمانه دفن شده است. تنها روز امید رهایی از قفس دلگیر افکارش این است که با تمامی حسهای پاک و پلیدش معاشرت کند و درنهایت تصمیم بگیرد که بین دوراهی دنیای مرگ و دلبستگیهای زندگی کدام را انتخاب کند. تصمیمی سخت که میتواند گورستان او را به زیبایی یک باغ بدل کند و یا از بن و ریشه آتش بزند.
تنهای تنها،
درمیان احساساتم قدم میزنم.
قدم زدن اشکم را درمیآورد؛
مگر گشت و گذار هم گریه دارد؟
از نظر من اگر بر قبرستان قدم گذارید، بله گریه دارد.
***
این قبرستان لعنتی حس عجیبی دارد؛ به خاطر احساس است!
این احساسات فراموش شده بعد از دفن شدن باز هم تأثیر خود را دارند!
احساسات همانند قصهگویی مشتاق، قصههایشان را تعریف میکنند و به اشتراک میگذارند حال و هوایشان را.
شادیها هم غمانگیزند، مخصوصاً اگر بدانی آنها هم در قبرها حبس شدهاند و به فراموشی سپرده شدهاند.
ناراحتیها؟ بهتر است امروز از ناراحتیها گذر کنیم.
گویی در راه بیانتهایی قدم میگذارم؛ به هر سمتی میروم که به پایان راه برسم. خسته میشوم، این قبرستان هیچ پایانی ندارد! مه آسمان را گرفته اما با این حال این سرزمین هیچوقت شب نمیشود؛ همیشه روز است اما هنوز پرتوهای خورشید در این مکان خودنمایی نکرده است!
دانلود داستانکوتاه خفتگان وجود
تعداد فراوانی احساس میبینم که در قفسهایی به رنگ سیاه و سفید دفن شدهاند. قفسهایی به نام قبر که مأمور به فراموشی سپردن این احساسات هستند اما این احساسات قویتر از آن هستند که تنها با دفن شدنی خاموش شوند! آنها به واسطهی صدایشان که ممکن است به آرامی یک زمزمه یا بلندی و رسایی یک فریاد باشد سخن میگویند. گویی تنها چیزی که میخواهند گوشی شنوا برای حرف زدن است! و من در اینجا حبس شدهام که مأمور گوش سپردن به آنها شوم. حبس شدنی که ممکن است تا به ابد ادامه داشته باشد!
«همهچیز حکمتی دارد»
جملهای که در این مدت مرتب ورد زبانم است؛ مبادا که کم آورم و در این قبرستان بیپایان که در لباسی از مه قرار گرفته سرگردان شوم!
حکمت این واقعه را نمیدانم اما باید بفهمم!
از همان ابتدا که چمنهای مرطوب صورتم را نوازش میکردند تا برای بیدار شدن ترغیب شوم تا همین حالا در حرکت هستم؛ شاید که بتوانم نقطهی پایان این راه بیپایان را پیدا کنم اما هیچ نشانهای از آن نقطه نیست!
بالاخره به خودم اقرار کردم که بیفایده است و در نهایت باید به درخواست شنیده شدن داستان این احساسات پاسخ دهم.
به دنبال صداها میروم، البته صداها از تمام قبرها شنیده میشود اما من میخواستم اولین صحبتم با صدا یا بهتر است بگویم احساسی باشد که سخنان او به صورت معمولی بیان میشود نه به صورت زمزمه و فریاد!
از روی صدای شادی که دارد توانستم تشخیص دهم که احساس شادی است؛ احساس شادی که تصمیم دارد با تمام ذوقی که میتواند واقعهای را تعریف کند. لبخندی میزنم و به سمت آن احساس میروم، به آن قبر که سفید است اما رگههایی از سیاه
رمان های پرطرفدار انجمن :
رمان لگام گسیخته | شقایق سیدعلی
رمان سر به مهر | افسانه نوروزی
رمان هویّت مجهول | فرزانه رجبی
ایدهی فوقالعادهای که داره، آدم رو جذب و مسخ خودش میکنه. همچنین نویسندهی عزیزم، قلم بسیار جذابی دارند و از دست دادن این داستان کوتاه، یک جورایی ضرر بزرگی محسوب میشه! چون قطعاً از اون دست داستانهایی هست که هر کسی عاشقش میشه و ازش درسهای زیادی میگیره.
یه داستان کوتاهِ فانتزی-درام که در عین فانتزی بودن، همه چی خیلی آروم و دراماتیک پیش میره و هر لحظه آدم رو بیشتر غافلگیر میکنه. از دست ندید این داستان جذاب رو.
نویسنده جانم، موفق باشی♡
پیشنهاد میکنم حتما این داستان فوق العاده رو مطالعه کنید. بسیار جذاب و دوستداشتنیه. ایده نو و جذابی داره و با داستان کوتاه های دیگه خیلی فرق میکنه. گاهی شما رو شگفت زده می کنه و گاهی احساساتتون رو درگیر می کنه.
بابت این ایده فوق العاده به نویسنده عزیز تبریک میگم