در شهری دور افتاده که تاریکی همه جای اونو فرا گرفته ،مردمی زندگی میکنن که برای روشن کردن فانوسها و چراغ قوهها شون، باید کتاب بخونن. از طرفی کتابهای، کتابخانه شهر داره تموم میشه. و از طرفی گروهی از انسانهای بد، کتابهایی با اطلاعات بد و غلط رو بین مردم پخش کردن که باعث شده، نور چراغ قوهها ضعیفتر بشه. قهرمان قصه، دختر بچهای به اسم فاطیما هست که، برای تهیهی کتاب و مقابله با گروه انسانهای بد، راهی سفر میشه.
کی بود یکی نبود، ولی خدای مهربون، خالق هفت آسمون، همیشه بود.
قصه ما در مورد یک شهر تاریکه.
مردم شهر مجبورن برای روشن کردن شهرشون کتاب بخونن.
مردم هر روز به کتابخانه میرن و کتابهای مفید رو به امانت میگیرن و بعد از خواندنش، صحیح و سالم بر میگردونن به کتابخونه.
بالای کتابخونه یه تابلو هست که روش نوشته
«کتاب بخونی، چراغت روشن می مونه»
بعد که وارد کتابخونه میشی، کتابدار سلام گرمی میکنه و این جمله رو تکرار میکنه:
-ما باید تمام تلاشمون رو بکنیم تاخوش اخلاق، راستگو و امانتدار باشیم.
کتابها رو سالم نگه داریم، یعنی امانتدار باشیم؛ اگر کتابها خراب شد، دروغ نگیم، راستگو باشیم.
همیشه خودمون رو کنترل کنیم و با اخلاق خوب با هم رفتار کنیم.
اما به مرور کتابهای کتابخونه قدیمی میشن و مردم نیاز به کتابهای جدید دارند.
از طرفی تعدادی از کتابها دزدیده شدن، و به جاشون کتابهایی که خیلی زیبا هستن؛ اما پر از قصههای بد هستند قرار گرفتن.
مردم گول ظاهر این کتابها رو میخورن و قصههای به ظاهر قشنگش.
اما چیزی که بهشون یاد میده بدی، دروغگویی و بداخلاقی هست.
تازه، این کتابها باعث میشن، چراغ قوههاشون کم نورتر بشه و شهرشونم تاریکتر.
داستان کودک کتاب بخونی، چراغت روشن میمونه
فاطیما، دختر کوچولوی قصهی ما، هر روز به کتابخونه میرفت و چندتا کتاب برای خودش و مادر مریضش میآورد.
مادر فاطیما، یک کتاب تاریک خونده بود و بیمار شده بود.
فاطیما هم با سن کمش، تمام تلاشش رو میکرد تا به مادرش کمک کنه و چراغهای خونه رو روشن نگه داره.
یه روز حال مادر فاطیما، خیلی بد شد.
دکتر شهر گفت:
-درمانش یک کتاب قدیمی هست که معلوم نیست کجا میشه پیداش کرد.
فاطیما پیش پیربابا رفت.
پیربابا کتابخونترین و با تجربهترین فرد شهر بود.
خیلی هم مهربون و اهل خدا بود.
فاطیما در زد و وارد اتاق پیربابا شد.
پیربابا داشت نماز میخوند، فاطیما منتظر شد تا نمازش تموم بشه.
بعد رفت جلو سلام کرد و گفت:
– پیربابا مادرم مریضه، دکتر گفته یه کتاب قدیمی هست که توش همه خوبیها رو نوشته، مادرم باید اون رو بخونه.
پیربابا نگاه مهربونش رو به دختر کوچولو انداخت و گفت:
– نگران نباش دخترم، خدا کریمه. به خدا توکل کن، تفکر کن، مشورت کن، بعد آستینهات رو بالا بزن و دست به کار شو.
فاطیما پرسید:
– یعنی چیکار باید بکنم پیربابا؟
پیربابا دستی به سر دختر کوچولو کشید و گفت:
-باید بری تالار کتاب و وارد سرزمین افسانهها بشی.
چند تا امتحان در پیش داری، اگر قبول بشی، کتاب رو بدست میاری.
فقط فراموش نکن؛در هر شرایطی باید نمازت رو اول وقت بخونی.راستگو، امانتدار و خوش اخلاق باشی.
فاطیما، چشم گفت و به سمت تالار کتاب راه افتاد.
وقتی به تالار رسید، دربان تالار جلوش رو گرفت و گفت:
– اسم رمز
فاطیما گفت:
– چی؟
دربان گفت:
– درسته، میتونی بری!
فاطیما که تعجب کرده بود، وارد شد.
کتابدار بلند گفت:
– کدوم سرزمین میخوای بری؟
جواب داد: نمیدونم!
دنبال کتابی میگردم که همه خوبیها توش نوشتهشده.
داستان های کوتاه دیگر :
داستان کوتاه آخرهای عمر | Reyhaneh.m
داستان کوتاه آرتمیس| زهرا سلیمانی
دانلود داستان کوتاه دنیای اطلسی
سلام
خسته نباشید میگم به نویسندهی عزیز
داستان زیباییه و خواننده و شنونده رو به شدت جذب میکنه
ممنون از شما
خیلی ممنون 🌹
بسیار عالی