خلاصه رمان:
عشق، مداریست که زندگی به دور آن میچرخد.امان از عشق به یغما رفته! ولی مگر عشق دست میکشد؟ هرگز! عشق خفته در قلب دو دلداده بار دیگر رخ مینماید و زندگانی را دستخوش دگرگونی میسازد! باز هم صدای گریه، فضای سرد راهرو را پر کرده بود. با تعجب نگاهی به در واحد روبهرویی انداخت؛ به شدت کنجکاو بود تا از راز همسایهی گریان روبهرویی سر دربیاورد اما هنوز موفق به دیدن او نشده بود. نزدیک به یک ماه از آمدن به این خانه میگذشت و رعنا هر شب وقتی خسته به خانه برمیگشت، صدای گریهای پر سوز و گداز را میشنید؛ گویی ملودی هر شب این خانه، صدای هقهق گریه بود! در چوبگردویی را باز کرد و پا به درون خانه گذاشت. با همهی وجود بو کشید و رایحهی خوش کتلت دست پخت مادرش، اشتهایش را تحریک کرد و به خاطر آورد که چهقدر گرسنه است. با لبخندی عمیق، به آشپزخانه سرک کشید و چشمش به مادرش افتاد که داشت به تندی به کارهایش رسیدگی میکرد.
– سلام بر بهترین مادر گیتی!
مادر سر بلند کرد و قامت رعنای تک دخترش را نگریست و تمام وجودش غرق لذت شد.
– سلام دخترم، خسته نباشی! برو لباسهات رو عوض کن که شام آماده است.
– چشم رئیس!
مادر خندهای کرد و سرش را تکان داد. خدا میدانست اگر رعنا را نداشت، چگونه قادر به ادامهی زندگی بیروحش بود؟
داستان کوتاه مساعی برای بازگشت یک شوریدگی
دانلود رمان رعنا درحالیکه کیفش را روی زمین میکشید، وارد اتاق یاسیرنگش شد. کیف قهوهایاش را روی تخت فلزی گوشهی اتاق انداخت و به سوی پنجره پا تند کرد.
پردهی حریر که مزین به گلهای ریز صورتی بود را کنار زد و پنجره را گشود؛ شامهاش را از عطر گلهای یاس که درون بالکن اتاقش قرار داشت، پر کرد و لبخند مهمان ل**بهایش شد. پنجره را باز گذاشت. به سمت کمد دیواری سفیدرنگ رفت و در آن را گشود؛ بلوز شلوار آبی روشن را برداشت و تن زد. سپس به سمت سرویس بهداشتی بیرون اتاق رفت؛ دست و صورتش را شست و حس کرد با برخورد قطرات آب خنک به صورتش نیمی از خستگیاش پر کشید.
دست و رویش را با حولهی بنفش خشک کرد؛ دوباره وارد اتاقش شد و جلوی آینهی میز آرایش سفیدرنگش ایستاد و موهایش را از شر گیرهی کوچک پروانه شکل رهانید؛ سرش سبک شد و موهایش دورش را فرا گرفتند. موهای بلند خرماییرنگ که جانش به آنها بسته بود.
شانهای به موهایش کشید و به آشپزخانه رفت. پس از صرف شام همراه مادرش روی مبلهای ال مانند فیلیرنگ نشستند و خیرهی جعبهی جادویی و رنگارنگ شدند.
رعنا اما، ذهنش اینجا و کنار مادرش نبود؛ تمام سلولهای ذهنش، درگیر همسایه و صدای گریهاش بود.
نمیدانست چرا این موضوع مانند آهنرباییست که او را به سمت خود جذب میکند؟ کشش عجیبی به این موضوع داشت. به نظرش آمد راز بزرگی در پس صدای گریههای شبانهی اهل آن خانه باشد!
با بلند شدن خمیازهی مادرش، شب به خیری گفت و به تخت خوابش پناه برد.
شیفت صبح بود؛ بنابراین صبح زود از خواب برخاست و راهی بیمارستان شد. پرستاری شغل مورد علاقهاش بود و هیچگاه به آن به عنوان یک شغل یا وظیفه نگاه نمیکرد. به نظرش پرستاری عبادت بود؛ عبادتی خالصانه و پر از خشوع!
رمان های توصیه شده :
رمان خط بُطلان | فاطمه عبدالهی
رمان کوتاه زیبایی بود.
خسته نباشید میگم به نویسنده…
منتظر کارهای جدیدشون هستم..
قشنگ بود🌹:)
با باورها و اتفاقات روزمره تطابق داشت و باورپذیری خوبی داشت
سیر مطلوب و متوسطی داشت
من که از خوندنش لذت بردم
با آرزوی موفقیت برای راحله عزیز🌹