میخوﺍﺳﺘﻢ ﻣﺜﻞ ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ، ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﭼﺘﺮﯼ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﻭ ﺑﺎﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﺪﺍﻧﻢ. میخوﺍﺳﺘﻢ؛ ﺍﻣﺎ نمیشد! ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻓﺮﯼﻫﺎﯼ ﺧﺸﻦ، نمیخوﺍﺳﺘﻨﺪ ﭼﺘﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﻡ ﮐﻨﻨﺪ! اصلا این موجهای ناهموار و حلقههای کج و معوج، هیچجوره توی کتم نمیرفت؛ دلم موی صاف میخواست که پر بکشد توی هوا و دلبری بلد باشد. موهای فر را چه به دلبری! اصلا پرواز بلد نیستند، که بخواهند دلبری کنند. فرفری بودنش از همانجا بیشتر به چشم آمد که بلندیاش به کمرم رسید؛ دیگر دوست داشتنشان برایم محال بود.
ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ، ﺍﺯ ﻻﺑﻪﻻﯼ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺏ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩام، ﭘﯿﺪﺍﯾﺖ ﺷﺪ؛ ﺗﻮﯾﯽ ﮐﻪ میگفتی ﻫﻤﯿﺸﻪ در ﺧﯿﺎﻟﺖ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮ ﻓﺮﻓﺮﯼ ﺑﻮدهای. ﮐﺴﯽ ﮐﻪ در ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﺖ ﺑﺎ ﻣﻮﯼ ﺑﺎﺯ ﻗﺪﻡ بگذارد؛ ﻭ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺏ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺩ ﺭﺍ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﮐﻨﺪ. ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻦ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﻣﻮﺝﻫﺎﯼ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺒﺨﺸﯽ.
ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻮ ﻓﺮﻓﺮﯼ، ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ!
تا میتوانست، در زیر باران به قدمهایش سرعت میبخشید. باران با هر چه که در توان داشت؛ به سر و صورتش شلاق میزد. قطرات باران به روی مژههای فر خوردهاش اسیر شده، و دیدش را تار کرده بود. زنجیر کیفش را که از آرنجش آویزان شده بود؛ با کلافگی به روی شانهاش انداخت؛ و با سرعت بیشتری برای رهایی از باران، به دستگیره در چنگ زد و پا به درون کافه گذاشت. موسیقی ملایم توسط گرامافون، در فضا پخش میشد و تک و توک افرادی در سالن کافه به چشم میخورد. با نگاهی گذرا به چهره آنها، تکیه به در چشمانش را به روی هم گذاشت، و نفسش را از سر آسودگی بیرون فرستاد. در روز اول کاریاش، کمی تاخیر کرده بود.
داستان کوتاه در پیچ و تاب زلف او
کمی که ضربان قلبش آرام گرفت؛ پلکهایش را آهسته از هم گشود؛ تکیهاش را از در گرفت و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، به طرف میز پیشخوان گام برداشت. دختری به سن و سال خودش، پشت میز ایستاده بود و سر به زیر چیزی را یادداشت میکرد. دختر، موهایی قهوهای و لَخت داشت، که ترهای از آن را به پشت گوشش فرستاده بود؛ و با نمایان شدن گوشش، گوشوارهای ظریف به چشم میخورد. دارای پوستی گندمگون و ابروانی ظریف بود که جذابیتی خیره کننده به صورتش بخشیده بود.
دختر جوان، متوجه سنگینی نگاهی روی خود شد؛ دستش به یکباره بیحرکت به روی کاغذ ماند و به همراه، چشمانش را به بالا سوق داد. نگاهش در چشمان درشت و سیاه رنگ دختری که در فاصله کمی از او ایستاده بود؛ ثابت ماند. کمرش را صاف کرد، و با لبخندی که دندانهای ردیف سفیدش را به نمایش میگذاشت؛ خطاب به او گفت:
– بفرمایید!
دخترک، با صدای او لرزی بر اندامش افتاد. آب دهانش را پر صدا قورت داد، و در حالیکه لبخندی بیجان بر لبانش نقش بسته بود؛ مِن و مِن کنان نالید:
– سَـ… سلام. من گیسو احمدیان هستم. قرار بر این هست، که من از امروز اینجا مشغول به کار بشم.
سپس منتظر به دختر پیش رویش زل زد، تا واکنشش را ببیند. دختر جوان، با حرف گیسو ابتدا با نگاهی خنثی خیره به او، سکوت کرد. کمی بعد، آرام آرام لبانش از هم باز شد، و با لحن و لهجه دلنشین زمزمهوار گفت:
– اوه، پس تو اون فرد استخدام شدهای!
آنگاه دستش را به طرف گیسو دراز کرد، و ادامه داد:
– من هم نازلی هستم. از آشنایی باهات خوشبختم.
گیسو صمیمانه دست نازلی را در میان انگشتانش فشرد، و لبخند زیبایی نثارش کرد.
گیسو کلاه بافتنی قرمز رنگش را که حسابی خیس شده بود؛ از سر برداشت و برای مرتب کردن موهای بلند و فرفریاش، پنجههایش را در آن فرو برد. نازلی با اشاره، اتاق مدیر کافه را به گیسو نشان داد، و از او خواست تا قبل از شروع کار؛ به ملاقات آقای ﻣﺎﺩﯾﮑﯿﺎﻧﺲ برود.
گیسو به تبعیت از حرف نازلی، سرش را به نشانه تایید تکان داد و با گامهایی بلند به طرف جایی که نازلی اشاره کرده بود رفت. پشت در که
داستان کوتاه های انجمن یک رمان
داستان کوتاه سِترْ | Cãlypso کاربر انجمن یک رمان
داستان کوتاه عاشقانه تا شهادت|sh.roohbakhshکابر انجمن یک رمان
داستان کوتاه خواب یاسی | #Doyle! کاربر انجمن یک رمان