معرفی داستان:
داستان کوتاه خوک وحشی _ داستان درمورد یک پسری هست که در یک خانواده معمولی زندگی میکنه ولی کلا خیلی بیخیال هست و به فکر زندگی و آیندهاش نیست. دست بزن داره و در نهایت بخاطر کاری که میکنه کلانتری گیرش میاندازه و کارش به دادگاه کشیده میشه….
داستان کوتاه خوک وحشی
قسمتی از رمان:
شیوا: چند بار باید به تو زبان نفهم بگم دستت به وسیلههای من نزن تو احمق و کودن چرا حرف توی اون کله پوکت فرو نمیره واقعاً حرف نمیفهمی، یا خودت رو به نفهمی زدی، بابا تو چرا سکوت کردی و به این پسره عقل کلت چیزی نمیگی.
پدر: اون دکتر وقتی نصیحت حالیش نیست من چی کنم، چند بار بهش گفتم دست توی کیف دیگران نکن، زشته آخر و عاقبت نداره این کار ولی کو گوش شنوا، توام اینقدر نق نزن به جان من این دیگه درست بشو نیست.
شیوا: یعنی چی که درست بشو نیست پسره اندازه خرس قد داره بره کار کنه صبح تا شب معلوم نیست که چه غلطی میکنه.
پارسا: حرف دهنت بفهم خرس خودتی مواظب حرف زدنت باش تا نیومدم بزنم توی سرت.
شیوا: تو کی باشی که دست روی من بلند کنی.
شیوا: ول کن پسره نادون، داستان کوتاه ولم کن آی دستم آی یام و ول کن و آی… آی…..
پدر: فقط صبح تا شب مثل خروس جنگی با هم بجنگید داد زدن فقط بلدید.
شیوا: تو چی؟ به توام میگن پدر.
پدر: دختره پاک دیوانهاس صبح تا شب فقط جیغ جیغ کردن بلده.
هاجر: راست می گه اصغر تو واقعاً گندش درآورده پسرت واقعاً دیگه شورش درآورده.
پدر: تو یکی دیگه حرف نزن. زن، میگی چیکارش کنم از خونه بندازمش بیرون.
پیشنهاد میشود
دانلود داستان کوتاه قلمرو بیگانه
داستان کوتاه گذرگاه روح | یهدا رضایی ” یگانه ”
داستان کوتاه سیاهپوشانِ بیجامه | نگار.میم