داستان صوتی قطار ۱۹۱ ایستگاه را به مقصد عشق ترک میکند
خلاصه:
داستان صوتی قطار ۱۹۱ ایستگاه را به مقصد عشق ترک میکند گاهی تنها دلت میخواد از یک نواختی زندگی ات کمی بکاهی، و شغلی را از میان مردانه ترین ها انتخاب میکنی، به هزاران امید.. اما، اما در میان هزاران امید در دل،
کاری ها دیگر ما:
در اوج نا امیدی ها دلت برای قطار عشق میتپد ،هرچند که چراغ عشق روشن نمیماند، و بعید نیست،
که این عشق در اوج خود و از عرش به فرش نیفتد…
داستان درباره ی رهاست، رهایی که امید بر عشق یارش دارد و یار در اوج عشق…
_ اینجا کسی عربی بلده؟!
فاطمه چادرش رو روی سرش درست کرد و گفت:« رها بلده! چطور؟! اتفاقی افتاده؟!»
رضایی دوباره اخمی کرد و گفت:« یکی از مسافرا حالش خوب نیست، نمیدونم چشه، عربی هم حالیم نمیشه!»
فاطمه اشارهای کرد و گفت:« پاشو برو.»
با بیمیلی بلند شدم و گفتم: کدوم کوپه؟!
– راهنماییتون می کنم.
پشت سرش راه افتادم، بالاخره جلوی یه کوپه ایستاد. در زد که در رو باز کردند.
به عربی گفتم:« مشکل هست؟»
دو نفر زن بودند و دو نفر مرد. یکی از زنها که یکم تپل مپل بود، گفت:« لواشک دارید؟!»
متعجب عربی گفتم:« لواشک؟!»
اون یکی زن گفت:« خواهرم حاملهاست!»
خندهام رو خوردم و به جاش یه لبخند روی لبم نشوندم.
از سرما داشتم یخ میزدم. هنوز مسافرگیری کامل نشده بود، نگاهی به لیستم کردم، هنوز ده نفر مونده بودند!
دستمال گردنم رو صاف کردم که دیدم یک خانواده به سمتم میآیند، خدا کنه مال همین واگن باشند.
– سلام خسته نباشید.
به روی مرد مسنی که به نظر سرپرست اون خانواده چهارنفره میآمد، لبخندی زدم و گفتم:« زنده باشید!»
لینک دانلود:
داستان قطار ۱
داستان قطار ۲
داستانقطار۳
داستان قطار ۴
داستان قطار ۵
داستان قطار ۶
داستان قطار ۷
داستان قطار ۸
داستان قطار ۹