خلاصه رمان :
رمان جاده سرنوشت عسل تک دختر خانواده عاشق دکتر جراحیش می شود و نامزد می کنند اما دخترخاله اش از روی حسادت این اجازه را نمی دهد و سعی می کنند با روش های دخترانهاش عشق عسل را از چنگ او بگیردزندگی عسل به طور کل خراب می شود و با یک اشتباه همه چیز تغییر می کنند
آشنا شدن با وسایل کامپیوتر و کار کردن باهاش با من اما در مورد نامزدت بهت بگم الان دو ساله دنبال کاری و کسی استخدامت نمیکنه با توجه به اینکه کسی مثل من اخلاق تو رو به خوبی نمیشناسه بهتره قبول کنی در آمدش خیلی خوبه و اینکه از بیکاری در میای
از جایم برخاستم و گفتم:متأسفم ولی نمیتونم قبول کنم خیلی ممنون که به فکر من بودی و اینکه حواست به من هست اما واقعاً برام میشه دردسر
اخم های ساسان غلیظ تر شد و گفت:هر طور راحتی
از میز دور شدم که گارسون با دیدن رفتن من صدایم زد که از روی اجبار به سمت او برگشتمخانم قهوتون؟
لبخندی زدم و گفتم:دیر اوردی باید برم
اجازه ی صحبت کردن به گارسون ندادم و با قدم های بلند از کافی شاپ بیرون آمدم.
همان طور که پیاده راه می رفتم یادم به مهسا افتاد و سریع به گوشیش زنگ زدم با دومین بوق صدای خواب آلودگی مهسا به گوشم رسید بنال
رمان جاده سرنوشت
نچ نچی کردم و گفتم:
عین خرس خوابی بلند شو ببینم نگاه ساعتم کردی؟
وای عسل یه امروزی نرفتم سرکار که راحت بگیرم بخوابم آخر باید یکی مزاحم بشه که از خواب نازنیم دست بکشم
جیغی کشیدم و گفتم: بی ادب من مزاحمم؟
تک سرفه ای کرد و انگار فهمید چی گفته با ترس گفت:
نه دورت بگردم کی گفته مزاحمی! تو تاج سری عزیزدلم…
گمشو ببینم اون روی واقعیت رو به من نشون دادی
نه عزیزم اینطوری فکر نکن بخدا خوابم نمیفهمم چی میگم
نفسی کشیدم و گفتم:عصر میخوام برم بازار باهام میای؟
کلافه پوفی کشید و گفت:عصر بازار میخوای بری چه غلطی کنی؟
-نکبت فردا میخوان بیان خواستگاری لباس ندارم بپوشم بلند شو عصری بیا اینجا یه سرباهم بریم بازار لباس بخریم
ببین عسل من واقعا نمیتونم…
اجازه ی صحبت کردن ندادم و سریع گفتم:عصر میبینمت بای
تماس را قطع کردم و راهی خانه شدم.نگاهم را از ویترین های داخل مغازه گرفتم و به مهسا که بی حوصله ایستاده بود خیره شدم گفتم:
به نظرت اون گردنبند پروانه قشنگه یا اون گردنبند ستارهه؟
مهسا نیم نگاهی به گردنبند ها انداخت و گفت:هیچ کدوم
اخمی کردم و گفتم:
اوف مهسا لطفاً دست از لجبازی بردار کاری میکنی آدم پشیمون بشه از اینکه بخواد با تو جایی بیاد
نفس عمیقی کشید و لبخند محوی زد و گفت:
خیلی خوب باشه؛ به نظرم اون گردنبند پروانه ی قشنگتره
نگاهی به گردنبند انداختم و زیرلب زمزمه کردم
از نظر خودمم که خوبه
فروشنده گردنبند را از پشت ویترین بیرون آورد و بعد از بسته بندی تحویلم داد از مغازه بیرون آمدیم که صدای مهسا باعث شد به سمت او برگردم
پیشنهاد میشود