مقدمه:
دلنوشته جیغ گمشده _ درست تو همون کوچه وایساد. حسابی لباسش خیس شده بود، هنوزم نفس نفس میزد. نگاهی به پشت سرش انداخت و دوباره شروع کرد به دویدن… از گوشهی چشماش بیاختیار اشک سرازیر میشد ولی سریعتر میرفت…
مهم نبود کجا؛ فقط باید راهی پیدا میکرد. همون کوچه پس کوچههای شهر شده بودن خونهش، با بوی همهشون آشنا بود؛ حتی میتونست چشمبسته پیداشون کنه… بالاخره به کوچهی باریک طولانی همیشگی رسید.
یه نفر بیشتر نمیتونست ازش رد بشه؛ طوری که اگه یکی همزمان از مقابل میاومد، یکی باید تموم مسیری که اومده رو عقب میرفت تا اون یکی بتونه بیاد بیرون! بدون فکر کردن بهش، داخلش شد.
چشماش درست نمیدیدن، انگار یه پیرزن بود. از عصایی که توی دستش بود فهمید که به سختی میتونه راه بره. تاریک بود. سرش رو پایین انداخت و سریعتر به حرکتش ادامه داد. با صدای افتادن یه تیکه چوب روی زمین متوجه عصای پیرزن شد. فهمیده بود که پیرزن رو، روی زمین انداخته…
مهم نبود! از روش رد شد، له شدن استخوان انگشتای دستش رو زیر کفشهاش حس کرد… احمق چی با خودش فکر کرده؟ من برگردم عقب تا اون رد بشه؟ پیر خرفت! مگه چقدر عمر میخواد؟! همون بهتر بمیره، زودتر از این زندگی مزخرفش راحت بشه.
به مسیرش ادامه داد... .
دلنوشته جیغ گمشده
قسمتی از دلنوشته:
به انتهای کوچه رسید.
دستاش رو گذاشت رو زانوهاش و خم شد تا دوباره نفس بگیره. راه طولانیای در پیش داشت…
تو همون حالت بود که سرش رو بالا آورد. هرجا رو نگاه میکرد، پر از چشمها بهش خیره شده بودن.
آب دهنش رو قورت داد، آستین لباسی که تنش بود رو به دماغش مالید و تمیز شد…
آخر اون کوچه، به یه خیابون شلوغ و پر از آدم میرسید.
پیشنهاد میشود
مجموعه دلنوشتههای ارغوانِ شبزده | الف.میم
مجموعه دلنوشتههای زیبای در یاد مانده | مبینا نجفی
مجموعه دلنوشته های معشوق آسمان