مقدمه:
دلنوشته جانی که با پاییز رفت _ مگر میشود درخت باشی و یادت برود سایهی سر بودن را؟ مگر میشود فراموش کنی درس بزرگ استقامت را، ایستادگی را، خم به ابرو نیاوردن را؟ میدانی… گاهی باید درخت بود تا تاب آورد شلاقهای الیم زمستان را.
شاید هم تاب و تحمل تظاهر است؛ درخت این حجم از احجاف عظیم را به جان میخرد چون پای رفتن ندارد… .
دلنوشته جانی که با پاییز رفت
قسمتی از دلنوشته:
انزوای کوه ستبر، بیصدا، بغل گرفته است آسمان شهر را و گویی سپهر از باب غم اوست که جامهی یکدست تیره به تن کرده.
اما درخت، یاقوتهای دلربایش را به رخ فلک میکشید و کوه، به تماشا نشسته بود تا درخت، در مقابلش درس پس دهد؛
و چنین بود که درخت، استواری را از او آموخت. استواری که توان مقاومت میداد تا بگذرد از دوزخ زمستان و پائیز.
***
روزی درختی را بر فراز کوهی دیدم که بیکس و غریب، روزگار را میگذارند.
معلوم نبود با اون چه کرده بودند که کوه و بیابان را به رطوبت و صفای جنگل ترجیح داده بود… !
***
اواخر سلطنت تابستان و گرما بود. هر از گاهی نسیمهای خنکی میوزیدند و گویی هرکدام همچو قاصدکی پیغام آمدن پائیز را میدادند.
آری! پائیز سوار بر قطاری با یک ساعت تأخیر در حال آمدن بود.
آنگاه بود که درخت خواست اندکی سبک شود از این برگهایی که کنگر خورده و لنگر انداخته بودند.
حقا که دلش تغییر میخواست و از این جبر همیشه صرفاً سبز ماندن بریده بود.
برگها نیز حریص و آزمند آن شدند که طبیعت لباس نارنجیاش را برتن کند و کوله بارش را ببندد و چمدانش را به دست بگیرد، تابستانی که قصد وداع با آنان را نداشت. درخت داغ بود، نمیفهمید!
پیشنهاد میشود
مجموعه دلنوشته های اخطار خیال هایم
مجموعه دلنوشته های هسته ی قلبم
مجموعه دلنوشتههای شروع شعور | آلباتروس
مجموعه دلنوشتههای “زوال فریاد” | مهشید شکیبایی