خلاصه رمان :
دانلود رمان مسخ عسل آهو غفار گرافیست با ذوق و استعدایست که در شرکت استاد دوران دانشجویی اش مشغول به کار است. از دار دنیا فقط یک دوست صمیمی دارد که او هم با ازدواجش از زندگی اش کمرنگ می شود. او مدتیست تعقیب کننده هایی دارد که مشکوک اند تا این که یک شب به دلیل تب بی موقع اش از خانه بیرون می زند
و ربوده می شود و با این ربودن دریچه هایی از عشق و نور به سمت آهو و زندگی یکنواختش باز می شود. رمان مسخ عسل
با احساس سر شدن صورتم از صدقه سری آب یخ “هینی” کشیدم و چشم باز کردم.
خودم را در مکانی ناآشنا دیدم. مقابل مردی مو بلند، با چشمانی درشت و همین طور وقیح و سطل به دست.
تنم از نگاه بی شرمانه اش یخ زد! درک وقایع دور و برم برایم کمی سخت بود.
به شدت گیج می زدم. از اثرات اتانولی بود که استشمام کرده بودم. این را مطمئنم!
لبخند زشت و ترسناکی زد که ردیف دندان های سفیدش به نمایش گذاشته شد: رمان مسخ عسل
– ببخشید مادمازل می دونم استقبال خوبی نبود ولی شما ببخش! شنیدم دل بخشنده ای داری!
با شنیدن حرف هایش مغزم از آن حالت منگ بیرون آمد و با پردازش اطلاعاتش
بی مهابا بیب بیب آلارم هایش را شروع کرد. من در این دخمه چه می کنم؟ برای لحظه ای پشتم از فکری که کردم، لرزید!
مردک روبه رویم دوباره با تمسخر گفت:
– آخی هنو نمی دونی کجا هستی؟ عزیزم. نازی!
و تا وقتی به خود بجنم گونه ام را نوازش کرد! با این حرکتش آلارم های مغزم تبدیل به آژیری گوش خراش شد و داد زدم:
– گمشو کنار! به من دست نزن.
دوباره خندید:
دانلود رمان مسخ عسل
وای وای فکر کردم زبونتو موش خورده. چه صدای قشنگی!
دندان هایم را روی هم ساییدم:
– تو کی هستی؟ از جون من چی می خوای مرتیکه ی بی شرف؟
– نشد بی ادبی کنی دیگه.
رمان عاشقانه بعد از زدن این حرف به سمت در انباری متروک و مخروبه رفت، وقتی بیرون زد
در را محکم به هم کوبید و من دوباره و سه باره پشتم لرزید! رمان مسخ عسل
مگر ندیده ای بی کسان چگونه از هر تلنگری می لرزند؟
منم که مستثنی نیستم، اتفاقاً وسط این استثنا قرار دارم و برای هر که اتفاق نیافتد و استثنا شود
برای من از این خبرها نیست. بغض بیچاره کننده ام گردو می شود
در گلوی دردناک و ملتهبم! بی شرف ها چه از جان منِ تنهای بی پدر و مادر می خواستند؟
مگر من که بودم که دزدیده بودنم؟
باید بیشتر از اینها مواظب خودم می بودم. باز بی احتیاطی کردم،
باز هشدارهای الناز را جدی نگرفتم که مواظب خودم باشم. باز، باز، باز. لعنت بهت دختره ی خنگ!لعنت خدا بهت!
چند ساعت از اینکه مرد رفته گذشته و انباری تاریک، تاریک تر شده. حتی نمی دانستم
شب است یا روز. چشمانم از شدت گریه می سوخت. درد گلویم دو برابر شده
و حرارت بدنم را به شدت حس می کردم! رمان مسخ عسل
پیشنهاد می شود
رمان عشق مبارز من | مریم سالاری
رمان سراب رد پای تو | مریم علیخانی
معرکه بود خیلی دوسش داشتم?? واقعا ممنون
تبریک به نویسنده ی عزیز
قلم سلیس و روان و عاشقانه ای آرام
قشنگ بود
دست نویسنده درد نکنه
سلام ممنون وخسته نباشید.رمانتون زیبا بود
سلام ممنون وخسته نباشید.رمانتون زیبا بود.دست گلتون دردنکنه .موفق وپایدارباشید😘😍
خوب بود فقط حاشیه خیلی داشت که حوصلمو سر میبرد
سلام و خدا قوت
رمانتون خیلی خوب بود و جالب. من عاشق شخصیتاش شدم مخصوصا سارا ^_^
قلمتون هم خسته کننده نبود
فقط دوتا نکته دوست دارم بگم، یکی اینکه یکم حاشیه رفتن و رو یه مسئله زیاد کلید کردن بود، مثلا من فقط ۵ یا ۶ صفحه فقط بکوب توصیف عاشق از معشوق رو میخوندم
یکی هم اینکه یه جا گفته بودی با خدا بودن به دل هست و به نماز و روزه نیست! و یه شعری که زیاد جالب نبود! من نمیخوام بگم که ای چرا اینجوری و فلان گفتین نه، ولی نویسنده عزیز شمایی که قلمتون گیراست و تاثیر گذار، این رو هم بدونید که از هر سنی خواننده دارین، و قلمتون با دلش بازی میکنه، اگه خدای نکرده یکی برداشت و تاثیر بدی از مطلب بکنه مایی که نوشتیم هم مسؤلیم .
به امید پیشرفت روز افزون نویسندگان عزیزمون ♥
خیلی زیبا بود، جدا از محور رمان من عاشق اون وصفیات شما راجب معشوق و عشق شدم