خلاصه:
دانلود رمان شکاف این روز ها هم خوشحالم هم غمگین..! نمیفهمم.خودم هم حالم را نمیفهمم…گاهی قند در دلم آب میشود و روحم به آسمان پر میکشد.. گاهی دلم تنها یک اتاق میخواهد تاریک و سوت و کور !!!!که بنشینم گوشه و کنارش و ثانیه به ثانیه ام را هم آغوش غم شوم نمیدانم
تنها چیزی که میدانم این است که این روز ها دلم بچه میشود
دمی میخندد دمی میگرید و پا به زمین میکوبد دمی بهانه های کودکانه میگیرد
دل کوچک من ❤ آرام باش!
خودم هوایت را دارم
دانای کل
دخترک خودش رو در بغل تیمور خان می اندازد
دست تیمور خان حمایتگرانه دور بدن دردمند دخترک حلقه میشود
دخترک کمی آرام میگیرد …خیلی وقت بود که محبت پدرانه را حس نکرده بود
با یادآوری بلایی که سرش نازل شده بود میکوبد به صورتش و جیغ میزند
همه اهالی عمارت دورش جمع میشوند و سعی میکنند آرامش کنند
اما چه چیزی میتوانست دل نا آرام دخترک را آرام کند؟؟
با ناخن هایش صورتش را میخراشد و جیغ میزند
آشوب:_ بدبختم کرد بیچاره ام کرد ….حالا من چیکار کنم ؟؟ چه خاکی توی سرم بریزم
تیمور خان و فرهنگ بانو سعی میکنند جلوی دخترک را بگیرند
فرهنگ بانو سعی میکند دخترک را آرام کند ….اما آنها خبر نداشتند از زجری که دخترک کشیده بود
خان دخترک را به آغوش میکشد
دانلود رمان شکاف
دستهای دخترک بی جان کنارش می افتند
اما اشکهایش قصد خشک شدن ندارند
تیمور خان آرام روی موهایش رو نوازش میکند
رمان جدید تیمور خان:_ آروم باش دخترم ……همه چی درست میشه
دخترک با غم زمزمه میکند:_ دیگه هیچی درست نمیشه …..بدبخت شدم بدبختم کردند
تن دخترک شل میشود و درون بغل خان از هوش میرود
مرد در آن سو با پوزخند به از حال رفتن دخترک نگاه میکند
پوزخندی میزند …….
دخترک بازیگر خوبی بود …..
خوب توانسته بود توجه همه را به خود جلب کند
لابد این هم یکی از تازه ترین راههای برای ورود به عمارت و ماندگار شدن در آن بود
بارها به خان گفته بود که زیادی عواطف خرج مردم بیجنبه ی ده نکند
سواستفاده میکردند و دخترک نمونه ای دیگر بود
اما اینبار از نیروی جدیدتری استفاده شده بود
تیمور خان با داد از چند نفر میخواهد تا دختر رنج دیده را به اتاق ببرند
تکانی به خودش میدهد و جلوتر میرود
عماد:_ نه خان این دختر نباید به عمارت بره
خان با عصبانیت به نوه ی جوانش نگاه میکند
بدبینی او زبانزد بود و میدانست به دخترک بدبین است
با عصبانیت میگوید:_ این چه حرفیه عماد؟ نمیبینی حالش خوب نیست
عماد اخم درهم میکشد :_ نکنه واقعا میخواید به دختری که نمیدونید کیه و از کجا اومده اجازه بدین بیاد داخل عمارت؟؟؟
فرهنگ بانو میگوید:_ میشناسمش مادر دختر احمد آقای خدابیامرزه
دخترک را به عمارت میبرند
خان کلافه دستی به ریش های سفیدش که چهره اش را مهربانتر کرده بودند میکشد
پیشنهاد میشود
رمان عاشقانهای برای هیچ | ROSHABANOO
دانلود رمان مهرگان (جلد دوم خاتمه بهار)