خلاصه رمان :
دانلود رمان در خنکای اردیبهشت که داستان از زندگی شروع میشه که یه پسر و دختر به زور ازدواج میکنن و همیشه زمان حلال مشکلات نیست. قطعاً زخم ها با مرور زمان کهنه میشوند؛ اما اگر زخم ناسور شد، دیگر زمان هم به فریاد نمیرسد و هجوم خاطرات گذشته و مرور هزار باره آنها بی ارادهست و گاهی از کنترل افکارمان خارج. دستی به پلکش کشید و کمی در جایش نیم خیز شد. با کشیدن دستش گوشی را از روی میز برداشت. با دیدن اسم پدرش که این روزها وقت و بیوقت روی صفحه ی گوشی همراهش میافتاد، رد تماس داد و گوشی را روی میز پرت کرد.
سالام کیوان. ما اومدیم.
با صدای پرخندهی کاترین که با هیجان صدایش میزد در جایش نشست و تکیه اش را به پشتی کاناپه داد.– سلام.
نگاه از دست قفل شدهی کاترین در دست عمویش گرفت رمان جدید و تا چشمهای خندان اردوان امتداد داد.
– ما رفت تو برف. خیلی خوشحال بود من.
لبخند عمیق کاترین و دست اردوان که حالا دور شانهی کاترین پیچیده شده بود، حکایت از حال و اوضاع بر وفق مرادشان داشت دیگر!
دانلود رمان در خنکای اردیبهشت
– کیوان جات خالی. اگر بدونی کاترین چه هیجانی داشت.
دانلود رمان در خنکای اردیبهشت کیوان دستی به موهای نامرتبش کشید و لبخند کم رنگی زد. حداقل
خوب بود که اردوان بعد از سال ها آن هم در غربت کسی را پیدا کرده بود
که در کنارش آرامش را تجربه کند، آن هم بعد از رمان عاشقانه تمام اتفاقات بدی که از سر گذرانده بود.
دانلود رمان در خنکای اردیبهشت از من گذشته عمو، نوبت شما جوونتر هاست.
– آما تو از ما یانگرتر هست!
کیوان لبخند محوی به بهت کاترین و فارسی نصفه و نیمهاش زد که تلاش میکرد
مفهوم جملهی کیوان را درک کند. خم شد و با برداشتن گوشی از جایش بلند شد
آخرین پیراهن را در چمدان جا داد و زیپهای چمدان مشکی رنگ را از دو طرف کشید. دستش را روی چمدان عمود کرد و نگاهی دور تا دور اتاق چرخاند.
من نمیتونم کیوان! اصلاً ارتباط ما دو نفر از اول هم اشتباه بود.
الان یادت اومده؟ قبلاً حواست کدوم جهنمی بود مریم؟ یک سال گذشته و حالا از چی حرف میزنی؟
معذرت خواهی نمیکنم چون هنوز هم دوستت دارم، اما کاری از دستم بر نمیاد.
دستش روی چمدان مشکی رنگ مشت شد و دندانهایش را روی هم فشرد. تمام سه سال گذشته را به مرور یک سال نحسی گذرانده بود که گمان میکرد، یک سال مهم زندگیاش بوده. با ضربه ای که به در خورد از فکر بیرون آمد و سرش به طرف در چرخید. بفرمایید.
کیوان، شام آماده ست؛ بیا پایین.
با دیدن اردوان که در چهار چوب در ایستاده بود، چمدان را کنار دیوار گذاشت و صاف ایستاد.
– پس بالاخره وقتش شد!
نگاه از چمدان سیاه رنگ گرفت و با تکان دادن سرش روی تخت نشست.
– این سالها به اندازهای رفتم ایران که چیزی برام پررنگ نشه، اما این بار اصرار بابا مجالی نداد، علاوه بر اینکه مامان هم دیگه تاب تنها موندن نداره.
اردوان از چهار چوب در فاصله گرفت و قدمی به داخل اتاق گذاشت.
پیشنهاد میشود
رمان سردیسی از عشق | مهشید حیدری
عالی بود
خوب بود
رمان ساده ای بود
کاش یکم نوع نگارشش فرق داشت و مثل رمانهایی که الان بیشتر به زبان عامیه هست نوشته میشد و فقط برا جذابیت رمان بعضی جاها رو مثل نوشته خودتون میکردن اگه ایجوری بود به نظرم کسل کننده هم نمی اومد
در کل تشکر از نویسنده