اما چه ساده، فراموش می کردیم.
چشم روی بدی های هم، می بستیم و دوباره بازی می کردیم.
“قهر تا قیامت” های ما، هیچوقت محقق نشد.
شاید در کودکی، زودگذر تر از حالا بودیم…
مقدمه:
امروز، دوباره دلم هوای روز های گذشته را کرد. همان روز های خوب و شیرین… همان هایی که تکرار دوباره اش، آرزو شده است. روزگاری که بی دغدغه، می خندیدیم، می چرخیدیم و آواز های کودکانه می خواندیم. بیا تا دوباره برگردیم… آن موقع شاید بتوانیم؛ سری به کوچه باغ کودکی بزنیم.
پیشنهاد می شود
دلنوشته تَـوَهُـم | پریچهر صادقی کاربر انجمن یک رمان
دانلود مجموعه دلنوشته خط خطی های من اختصاصی یک رمان
قسمتی از دلنوشته :
عکس خودم را در آب می دیدم.
اما باور نمی کردم…
من دیگر آن دختر بچه نبودم؛ چقدر حیف!
با حسرت به حوض فیروزه ای نگاه کردم؛ ماهی های سرخ درونش جست و خیز می کردند.
لبخندی به لبم آمد.
مهم نیست؛ امروز روز من است.
روز وداع با کوچه های کودکی…
***
آفرین پریچهر جان.خیلی خوب نوشتی.
آفرین بهت.
ایول.
توصیه می کنم حتما بخونیدش:)