دانلود داستان کوتاه آیینه جادویی اختصاصی یک رمان
دانلود داستان کوتاه فصل تلخ زمستان
قسمتی از متن رمان :
لبخندم تبدیل به ناراحتی شد. مادر بزرگم پیر بود و تنها توی خونهای بزرگ وسط جنگل زندگی میکرد. خونهای که همیشه تاریک بود و مادربزرگ من هم اونقدر ترسو بود که همیشه یک جفت دستکش برق دستش میکرد و هر کس غذا را روی اجاق درست نمیکرد و همیشه میترسید تا با استفاده از وسایل برقی بمیره. همیشه یا غذاش رو میخرید یا غذا را خودش بدون گاز درست میکرد. بدتر از همه اینکه گیاه خوار هم بود. من از سبزیجات متنفر بودم ولی حالا تمام تابستون رو مجبور بودم باهاشون سپری کنم. آهی کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم و مادرم هم تا دید محکم پتو رو از روم کنار زد.
– بلند شو برو دست و صورتت رو بشور؛ دیرت میشه!
با آه و ناله به سمت دستشویی رفتم. دست و صورتم رو شستم و لباسهام رو پوشیدم.
– صبحانه رو خونه مادربزرگ میخورم؟
سلام این داستان خیلی قشنگ و عالیه پایان خوبی هم داشت قلم خوب بود
صرفا جهت سرگرمی:)
خیلی جذابه
قسنگه رمانش. ولی کاش ادامه دار بود