خلاصه: رمان په ژاره - تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگیاش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آنچه تصور میکرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکستهاش، گوش آسمان را کَر کند! رمان په ژاره قسمتی از رمان: دستهای از موهای مشکیرنگش را به دور انگشتش تاباند و با مکث از روی صندلی چوبی بلند شد. صدای قیژقیژ صندلی فضای کوچک اتاق را در بر گرفت و خنده برلبهایش آورد. - یک بار نشده من بلند شم و تو قیژقیژ نکنی! شانههای ظریفش را بالا انداخت و انگشتش را روی دستهی صندلی کشید. لکههای کوچک و بزرگ رنگ روی صندلی خودنمایی میکردند و او علاقهای به پاک کردن ...
